آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

یلدا

عمرتون صد شب یلدا دلتون قدر یه دنیا توی این شبهای سرما یادتون همیشه با ما دل خوش باشه نصیبت غم بمونه واسه فردا دوستای گلم یلدا مبارک                 ...
30 آذر 1392

تصادف بابایی

آرمینم اینروزا اصلا حالم خوب نیست. روز سه شنبه 26 آذر بابایی تا دیروقت سرکار بود بعد دلش برای یکی از همکارای خانمش که خونش توی روستا بوده میسوزه و با یکی از همکارای دیگش میرن تا ببرنش خونشون  پیش خودش میخواسته ثواب کنه. اخه مگه ما ماشین داریم  انروز هوا خیلی سرد بود و ماشین باباش رو برده بود. جادشو بلد نبود و مثل همیشه با سرعت زیاد حرکت میکرده که برگشتنی تصادف میکنه و خدا بهمون رحم کرد. اگه کمربند نبسته بود شاید... اون همکارش کمربند نبسته بوده و پاش شکست. ولی خدا رو هزار بار شکر کلا خسارت جانی نداشته ولی ماشین داغون شده. وقتی فهمیدم خیلی ترسیدمو و همش دعا میکردم سالم باشه نفهمیدم چی بوشیدمو رفتیم که با باباجون بریم پیش بابایی ک...
28 آذر 1392

18 ماهگی آرمین جونی و تولد بابایی

سلام به عزیز دلم ببخش دیر آپ کردم هفته گذشته تولد 18 ماهگیت بود و من خیلی خیلی خوشحال بودم. مبارک باشه انشالا تولد 100 سالگیت تولد بابایی هم بود. تولدش مبارک باشه. روز تولد بابایی صبح(یک شنبه) با هم رفتیم شیرینی خریدیم. خیلی فکر کردم خواستم خودم کیک درست کنم ولی نتونستم و خامه هم نداشتیم. بعد رفتیم کتابفروشی و 2 تا کتاب برای شما پسر ماهم خریدم  ( من بلدم حمام کنم و تاتی کوچولو باهوشه خودش لباس میپوشه) خیلی ذوق زده شدی بعد یه بلوز هم برای جیگرم و یه سفید کننده دندان برای بابایی که خیلی بهش نیاز داشت خریدم و برگشتیم خونه  ( امسال هم بودجه نبود هم حالم خوب نبود برای بابایی هدیه خوبی نخریدم ولی با همین ه...
24 آذر 1392

خوردن کتلت

سلام به جیگر مامان گلم از صبح نمیزاری هیچ کاری کنم منم کمی حال ندارم باهم یخچالو تمیز کردیم بعد نهار خوردیم بابایی هم اومد خورد و رفت سرکار بعد از نهار میخواستم ظرفها رو بشورم که نگذاشتی و همش میخواستی باهات بازی کنم هرجی اسباب بازی اوردم برات باز میگی خودمم بیام سوار گاوت که خودت بهش میگی اسب یا اشب بشم هرچی میگم نمیتونم یا بسه دیگه گوش نمیدی تا بالاخره شیر خوردی و خوابیدی  تا بیدار نشدی باید تند تند این مطلب دوستداشتی رو بنویسم و برم سراغ کارا روز یک شنبه صبح با سه چرخه ات رفتیم خونه دوستم و هدیه تولد دخترشو بهش دادیم بعد رفتیم کتاب فروشی نزدیک خونمون و یه ست ظروف اسباب بازی برای تولد طلایی خریدیم رفتیم خونه نهار خور...
13 آذر 1392

گفتن باباجون و ماما جون

سلام به پسر ماهم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی اصلا دوستنداری شربت بخوری تا میگم بریم شربت بخوری میگی نه و یه گوشه فرار میکنی ولی میدونی مجبوری بخوری   روز چهارشنبه با خاله رفتیم بیرون میخواست واسه تولد دخترش کارت دعوت و هدیه واسه بچه های مهد بخره منم واسه تو چند تا چیز خریدم  عکسای مامان بزرگ رو هم چاپ کردیم بعد خاله رسوندمون خونه  و رفت. ما هم نهار خوردیم و تو خوابیدی منم شروع کردم به درست کردن حلوا واسه سفره امام حسن(ع) انشالا که نذرم قبول بشه. آمین  مامی جون اومد ببردت که گفتم خوابی و برات چند تا کتلت که خیلی دوستداری آورد و دو تا دیس واسه حلوا (نمیخواستم ظرف شکستنی ببرم)  بعد از اینکه کارم تموم شد ...
10 آذر 1392

مهمونی + درست کردن حلوا با کمک آرمین

سلام به همه زندگی مامان                                                                                  این روزا خیلی خیلی شیرین شدی مثل عسلی میخوام بخورمت  تقریبا خیلی کلمات رو میگی البته نه خیلی درست ولی تلاشتو میکنی و هرچی ما میگیم زودی میخوای تکرارش کنی  حرف زدنت به مامانت رفته  البته فک کنم من زودتر حرف زدم  استاد ادا دراوردنی   یه روز صبح که بیدار شدیم دستام گرفتم به صورتم  و بهت نگاه کردم و ...
4 آذر 1392
1